
arastooyi
.
*پنج دقیقه و دوازده ثانیه مانده بود به هیچستان*
آوازخوان به نمایندگی از بازماندههای مسافرهای آن پروازِ کوتاه، در میان نماهای این موزیکویدیو آوازِ قو را سر داده است.
در نماها وکادرهای باز وبستهای که شادیهای کوچک در آنها، در حال تمام شدن است. آوازی غمگین بر روی نماهایی که طوری قاب بندی شده ا ند که نه انگار خوشبخت بودن یک خانواده را هدف گرفته.
تصویرهای شاد از لنز دوربینِ هر کارگردانِ مولف به شیوهی خودش روایت می شود. در این موزیک ویدیو، گاه بهگاه، دوربین در نما های اندازه گیری شده، لحظه های خوشِ انسان را طوری تنگ در آغوش گرفته که پیداست قرار است خوشی به سانِ مسافری، لحظه ای بعد از آغوش قاب های خوشحال بیرون بروند طرفِ قاب های تنگ ناخوشی.
دوربینِ این اثر در مجالی کم به اندازه ی یک انفجار نزدیک می شود به نماهایی از آدمهای خوش و بی خبر و به سرعت مضمونش را در نمایی دیگر برعکس می کند. تصویرها با هم در گفت و گو و چالشی هستند دیالکتیکی ولی ساده.
غمِ صدای خواننده و فاصلهی هشدار دهندهی دوربین با نماهای بریده از وقت و بی وقتی، نوعی اضطراب از ناپایداری شادی را القا میکند.
ریتمِ روایتِ نماهای منقطع، غیرمسقیم مماس می شود با غمِ صدای خواننده و کلمه هایی که ادا میکند.
آدم دوست ندارد لحظه های پیدرپی خوب جایی ته بکشد. مثل این است که دوربین هم این را دوست ندارد، ولی بلافاصله نمایی میآید به قصد بی معنی کردن نمای قبلی.
بازی با کایت کنار دریا، جانشین می شود با نمای اولِ روایت. همین خانواده که رویای پرواز را بر روی زمین و کنارِ دریا بازی میکنند، در لحظهای دیگر نهال کودکیِ فرزندشان را نکاشته می دهند به نمای تنگی از یک اره برقی در حال بریدنِ تنهای تنومند از یک درخت. آنقدر تنومند که حس میکنی در کادر جا نمیشود. فاجعه ای در لحظه که به زحمت در یک تصویر جا میگیرد.
روایت، با نشان دادن اعضای خانواده در سالنِ انتظارِ یک فرودگاه شروع شده است. سالنی بزرگ با صندلیهایی خالی. سه تا از صندلی ها، توسط مردی و زنی وکودکی بی قرار، پر شده به نمایندگی از آنهایی که قرار است با صندلی هاشان دود بشوند بروند هوا.
مرد رفته زن و بچهاش را بدرقه کند. حس این بدرقه با جانشین سازی مرد پشتِ فرمان رو به راهِ زندگی اش ساخته شده در حال مرور لحظههای ناپایدار شادی روی تلفن همراهش.
کارگردان دوربینش را در دوربینِ تلفن همراهِ راوی پنهان میکند. یک نما از یک خوشبختیِ ساده، قطع می شود به یک نما از خواننده-راوی که سنگر گرفته پشت جعبههایی که خوشبختیِ تمام شده در آنها بسته بندی شده، کج و کوژ روی هم چیده شده در فضاهایی سرخ که "هیچستان" را به مخاطب القا می کند.
مجالِ مولف کم است برای روایت یک فاجعهی غیرقابل هضم. پس دوربین برای هضم این فاجعه تلاش نمیکند. هواپیمای اصلی را یک لحظه نزدیک به انفجار، به صورت نقطه ای سیاه و کوچک در پهنای آسمان در لانگ شات نشان میدهد که بیشتر تصویرِ یک بازی است تا یک انفجار توسطِ موشک. غیرقابل هضم است. دوربین چارهای ندارد جز اینکه با دردِ این بازیِ شوم همدردی کند. پس ریتم نماهایش را به ضرباهنگی تبدیل می کند جانشین سازی شده با نفسهای بریدهی زیستی در قاب های در حال احتضار. زندگی ای به اندازه ی بیست و سه ثانیه فاصله بین دو شلیک پی در پی به هواپیمایی جاندار که در یک لانگ شات تبدیل شده به یک اسباب بازی.
روایت با یک دیالوگِ تکاندهنده تمام میشود. راوی در حالیکه پشت فرمانِ اتومبیلش، تصویرهای شاد را بالا و پایین میکند از دوربینِ مولف سوال میکند: " داشتی فیلم می گرفتی؟"
چه کسی می توانست از آن 23 ثانیهای که بر مسافرهای پرواز 752 اوکراین در فاصلهی بین دو شلیک از موشک های خودی گذشت، فیلم بگیرد و با آن حسآمیزی کند، جز دوربینی که لحظاتی قبل از حیاتِ آن بیست و سه ثانیه را در یک لانگ شاتِ کوتاه در میان نماهایی از یک خوشبختیِ متزلزل در وقت و بی وقتی روایت می کند و آن را تبدیل می کند به روایتِ یک عکس. پروازی که بر عکس شد.
همه ی این حرف ها وحدیث ها در موزیک ویدیویی به مدت پنج دقیقه و دوازده ثانیه که وقتی تماشایش میکنی یک لحظه به نظر میآید و به خاطر می ماند. می شود ساختنِ ضرباهنگی موثر از یک فاجعه را در مجالی به کوتاهیِ یک کلیپ تعبیر کرد به "کلیپ سازیِ پیشرو."